اتفاقاتی که نمیتوانستیم توضیح بدهیم در آن شبها رخ میداد، اشیا مرتب جای خود را عوض میکردند و گاهی احساس میکردیم چیزی از در میگذرد. یک روز وقتی از کنار اتاق مادربزرگم رد می شدم، متوجه یک چله کوچک شدم. بعضی شب ها فقط سکوت محض در خانه حاکم بود. من و مادربزرگم ارس در کودکی در یک خانه قدیمی زندگی می کردیم. این خانه عجیب و غریب که سال ها با مادربزرگمان زندگی می کردیم در یک خیابان باریک قرار داشت و تمام خاطرات ما را در خود جای داده است.
اطلاعات دقیق...