پیش روی شما یک مسیر خاکی است، پس آن را دنبال کنید. شما درست وارد یک روستا می شوید. تنها چیزی که بهش چسبیده ای صدای پسرت است که بی اختیار برایت گریه می کند و همسرت فریاد می زند که دوستت دارد، اما تو نمی توانی به یاد بیاوری که در آن مدت چه اتفاقی افتاده است. از خواب بیدار می شوید و متوجه می شوید که نمی دانید کجا هستید. بدتر از آن، شما به سختی چیزی در مورد گذشته نزدیک به یاد دارید. شما به اطراف نگاه میکنید و میپرسید که آیا کسی میتواند به شما کمک کند، اما هیچکس علاقهای به کمک ندارد مگر اینکه مسی داشته باشید که به آنها پول بدهید.
اطلاعات دقیق...